زندگی یک لحظه ی حسرت یا دمی از آه بود
کی دلم از سر هستی این چنین آگاه بود
شاد می روید کنار هر شقایق سبزه ای
رویش سبز سخن از هر زبان دلخواه بود
افسر شبنم به سر دارد گل صبح بهار
کس نمی داند حیات گل چرا کوتاه بود
روز آبی در غروبستان غم خاموش شد
نوبت جولان شب در آسمان از ماه بود
قفل خاموشی علاج ذهن جاهل را نکرد
هر چه می نالید حرفش کوه بود و کاه بود
این همه مردم فریبی لطمه ی فردا شود
عاقبت دیدی که جای چاه کن در چاه بود
محرم آئینه ها باشد نظر پاک سحر
راه مقصودش میسر در پناه جاه بود
فرصتی دارد ((رها )) در عرصه ی دیدار ها
نقش بودن می زند تا شوق دل همراه بود
نظرات شما عزیزان: