شبی سکوت به رگ های شهر جاری بود
سکوت بود ولی عین بی قراری بود
در آن هوای سرد و غم انگیز پاییزی
به شوق روی تو چشمانمان بهاری بود
ششبی که ثانیه ها چشمشان به در خشکید
و شهر محو در آواز یک قناری بود
به سمت آینه های شکسته می آمد
کسی که شیوه ی چشمش امیدواری بود
شبی به یمن قدم های خسته ی مردی
که از صراحت چشمش بهار جاری بود
نهال شوق در اندیشه هایمان رویید
جوابمان به بهار و شکوفه آری بود
شبی که عطر قلمدان به باد ها می داد
برای مردم این شهر افتخاری بود
تمام پنجره ها رو به صبح وا می شد
اگر چه زخم دلم بی تو سخت کاری بود
نشسته بود گل آفتاب در چشمش
چه چشم ها که در آن لحظه آبشاری بود
شب آن شب آن همه زیبایی و شکوفایی
برای دشمن تو عین شرمساری بود