هم قلم در بستر دستم به خواب افتاده است
هم قلمدان در خم ناب شراب افتاده است
آسمان را تاب و تب پرکرده اما . چشم من
از هوس رانی در آغوش سراب افتاده است
با وفا شاید سر یاری ندارد هیچ کس
در سرم شور جنون در پیچ و تاب افتاده است
بی حضورت من اسیر بی سر و سامانی ام
عکس من در قاب چشمانت خراب افتاده است
پایمال بخت خوشم من در این ظلمت سرا
گرچه در جانم شکوه آفتاب افتاده است
سال ها در پرده از اقبال خود نالیده ام
حالیا از چهره ی بختم نقاب افتاده است