اي خاطره ات سبزتر از تحفه ي درويش
من خاطرخواهت شده ام بيشتر از پيش
دارم دلكي تنگ تَرَك از ته ِ سوزن
تا يك سر ِ سوزن نبرد راه به تنگيش
عاشق چه كند دوري معشوقه ي خود را
دريا همه از دوري ماه است به تشويش
من تشنه ي ديدار توام بر لب دريا
بگذار به جانم بزند اين عطش آتيش
هم بنده به بند توام و هم به تو آزاد
شربنده نه ام گرچه كه شرمنده ام از خويش
مردم عرق آلوده و من پاك عرق آلود
با هرچه عرق ريخته ام اشك ازآن بيش
فرداست كه دور تو بگردم به تغزل
امروز كه دور از تو شدم هيچ مينديش!