مرا رنجی به دل افتاده از اندوه چشمانت
که هرشب می شوم پیدا و گم در زیر بارانت
تو می دانی که تا مرز جنون با عشق تو رفتم
دلم را می بری با خود ببر دستم به دامانت
دمی با من مدارا کن مدارا کن که چون شبنم
به شوق دیدنت سر می کشم از صبح مژگانت
مرا از یاد بردی سنگ دل اما یقین دارم
که این افسانه خواهد کرد بعد از من پریشانت
فدایت کرده ام هر چهار فصل زندگانی را
چه می خواهم مگر از تو به جز گرمای دستانت
چه دارم من به جز اندوه جز این عشق ویرانگر
ندارم من هراس از رنج افتادن به زندانت
شنا کردن نمی دانم ولی آنقدر می دانم
که می خواهم شوم من غرق در دریای چشمانت