در گرگ و میش لحظه ها شب را رها کرد
آهسته در آیینه خود را جا به جا کرد
تقدیر گیس دختر این قصه را نیز
امشب برید و در دل توفان رها کرد
بی آنکه داماد خودش را دیده باشد
بیچاره خود را وارد این ماجرا کرد
دیگر برایش خوب و بد فرقی نمی کرد
چیزی نگفت و دست و پایش را حنا کرد
وقتی که دید این قصه پایانی ندارد
نفرین دنیا را نثار کدخدا کرد
می خواست شاید از خودش چیزی بگوید
می خواست شاید...گریه او را مبتلا کرد.