چنان احساس مانی مانده در ارژنگ فیروزه
که در هر کوچه ای جاری شده فرهنگ فیروزه
به ویرانی کشیده کار این پیر خراباتی
شراب کهنه کم می آورد در جنگ فیروزه
شبیه یاکریمی جلد هرجا میروم حتا
به اوج آسمان هم می شوم دلتنگ فیروزه
طلا بارزش است تو زینتی اما نمی بینم
به چشمم تا شود یک ثانیه هم سنگ فیروزه
به نامم می شود دریا اگر روزی بپردازم
بهای مستی خیام را یک سنگ فیروزه
نفس های قلم موی کمال الملک احساسم
به تاشی می دمد در بوم شب پیرنگ فیروزه
که صبح زود نیشابور بی اندازه لبریز است
و می رقصند مرد و زن به ضرب آهنگ فیروزه
من و عطار و بینالود آرامش نمی خواهیم
که با سیمرغ همراهیم و تنگاتنگ فیروزه