آن قدر طرز نگاه تو مطنطن شده بود
که زمین در شب معراج سترون شده بود
رقص شمشیر تو آن قدر تماشایی بود
که در آن معرکه جسمم همه گردن شده بود
داشت پاییز چه بی واهمه پرپر می کرد
غنچه ای را که گرفتار شکفتن شده بود
شب همان شب که خدا در تو فرود آمده بود
روح بی آن که سوالی بکند تن شده بود
بغض آیینه ترک خورد خدا خوابش برد
عشق برخاست که هنگامه ی رفتن شده بود
کاش یک لحظه مرا نیز تحمل می کرد
سرنوشتی که برای تو معین شده بود.
نظرات شما عزیزان: