زخمی تر از آنم که می خواهی تنها تر از اینم که می بینی
بر گرده ام خنجر بکار ای دوست! تا گل کند روزی که تو اینی
از شانه هایت می روم بالا... از شانه هایم می روی بالا...
من شاخ و برگ خشک و زردت را... تو میوه ها را کال میچینی
تا می توانی زخم بگذارم! تا می توانی هی بیازارم!
تا می توانم دوستت دارم... چون جوجه در چنگال شاهینی
من در تو گم کردم خدایم را... با خود ببر دست دعایم را
من مرگ را پر می کشم در تو شاید که تو آن مرغ آمینی
#
پایان این قصه همین جاهاست - هرچند این حقم نبود اما -
تا پلک وا کردم شکستم داد چون شیشه ها را سنگِ سنگینی...
.
.
نظرات شما عزیزان: